بسمه تعالی
تولدی بسیار نادر
من نیک ووجی کیک هستم . در اولین ساعات روز چهارم دسامبر سال 1982 در ملبورن استرالیا در حالی که از نعمت دو دست و دو پا بی بهره بودم چشم به جهان گشودم.می گویند: در آن لحظه تنها کلماتی که بر لب های پدرو مادرم جاری بود تسبیح و سپاس خدا بود که آنان را به چنین آزمونی بزرگ فراخواند . تولد اینگونه ی من بدون هیچ هشدار یا آگاهی قبلی بود و در نتیجه وقت و فرصت برای آمادگی روحی نبود .پزشکان شگفت زده هیچ پاسخی برای مسأله نداشتند و هنوز هم علت پزشکی آن معلوم نیست . برادر و خواهرم که پس از من متولد شدند هر دو سالم و بدون مشکل هستند.
پدرو مادرم بسیار مؤمن بودند. پدر من در خدمت کلیسا بود ،اعضای کلیسا از وضعیت من به شدت متأسّف و متأثر شدند .پرسش بی پاسخی که بر زبان همه جاری بود این که : چرا چنین اتفاق ناگواری آن هم برای دین داران وفادار و واقعی پیش می آید؟
پدرم ابتدا فکر می کرد که من زنده نخواهم ماند،اما معاینات پزشکی نشان داد که من نوزادی سالم هستم و فقط چند عضو ناقابلم مفقود شده است. نگرانی و ترس پدر و مادرم از نوع زندگی من که آیا قادر به ادامه اش خواهم بود یا نه،قابل درک است،ولی خدا مهربان تر از این حرف ها است. او به آنها آگاهی و نیروی لازم را داد تا سال های اولیه کودکی،مرا با مهربانی بزرگ کنند و برای تحصیل به فکر مدرسه ام باشند.
بر اساس قوانین استرالیا- به دلیل معلولیت جسمی- نمی توانستم در مدارس عمومی ثبت نام کنم . این جا بود که بار دیگر معجزه ی خدا را دیدم. مادرم برای تغییر این قانون اقدام کرد و به این ترتیب من جزو اولین دانش آموزان معلولی بودم که در یک مدرسه عمومی ثبت نام کردم.
علاقه من به مدرسه بیش از حد بود. در مدرسه دوست داشتم مانند کودکان دیگر بازی کنم و در جمع آن ها پذیرفته شوم ،اما همان ابتدا متوجه شدم که باید با ناملایمات زیادی دست و پنجه نرم کنم ، تنهایی ،ضعف و احساس خواری و آزار و اذیت بچه ها به خاطر ظاهر متفاوتم موجب ناراحتی و ناخوشایندی من میشد . سرانجام به یاری پدر و مادر و خانواده ام توانستم نگرش ها و ارزش هایی را در وجود خود بپرورانم که در مواجهه با این ناراحتی و نارضایتی بسیار کمکم کند.
مهم ترین درس زندگی
من به تفاوت ظاهری خودم با دیگران آگاه بودم،اما درونم مانند هر کودک دیگری بود.بعضی وقت ها چنان احساس ضعف و خواری از نگاه ها و برخورد هم کلاسی ها وجودم را فرا میگرفت که دوست نداشتم به مدرسه بروم و آن همه نگاه ها و اشاره های تحقیر آمیز و منفی را تحمل کنم.پدر و مادر مرا تشویق می کردند تا به این مسایل توجه نکنم و با چند هم کلاسی که با من حرف می زدند ،دوست شوم . به زودی دیگر هم کلاسی هایم متوجه من شدند که من نیز مثل آنها هستم. لطف خدا شامل حالم شد و دوستان زیادی پیدا کردم.
لحظاتی را به یاد می آورم که از ناتوانی خود در تغییر وضعیّتم به شدّت عصبانی می شدم و شروع به سرزنش دیگران می کردم . امّا در کلیسا یاد گرفتم که خدا همه ی ما را دوست دارد و مدام به فکر ما است.
این عشق و توجّه را به اندازه ی سن و سال خودم درک میکردم ، امّا نمی توانستم بدانم و بفهمم که اگر او مرا دوست دارد پس چرا این گونه آفریده است ؟ آیا کار خطا و گناهی مرتکب شده ام؟ فکر می کردم حتماً همین گونه است و گرنه چرا از میان تمام بچه های مدرسه فقط من ضعیف و نا توان خلق شده ام ؟
احساس می کردم سربار اطرافیان هستم و بهتر است هر چه زودتر شرّ خود را کم کنم. در آن سال ها می خواستم به رنج و زندگی نا گوار خود خاتمه دهم ، امّا خدا را شکر که پدر و مادر و خانواده ام همیشه در کنارم ، مایه راحتی و آرامش و نیروی من شدند تا از این تصمیم صرف نظر کنم .
کشمکش های من برای مبارزه با احساس تنهایی و خواری و آزار و اذیّت دیگران از یک سو و تلاش برای خود باوری و اعتماد به نفس باعث شد حسّ هم دوستی و هم دردی در من تقویت شود و با سهیم کردن دیگران در خاطرات و تجارب زندگی خود ، نوع دوستی در وجودم ریشه بگستراند . این گونه بود که توانستم برای حلّ مسایل و مشکلات دیگران گام بردارم و آن ها را تشویق کنم تا از همه ی ظرفیّت ها و توانایی های بالقوّع خود استفاده کنند و اجازه ندهند هیچ مانعی آن ها را از رسیدن به آرزوها و رؤیاهایشان باز دارد. مهم ترین درسی که من از زندگی خود گرفتم این بود که اراده خداوند در همه ی امور به خیر و صلاح کسانی که او را دوست دارند ، استوار است . فهمیدم در زندگی هیچ اتّفاق بدی از روی شانس و بخت و اقبال یا تصادف به وجود نمی آید و همه با راده خداوند شکل می گیرد.
رسیدن به آرامش درونی
به این ترتیب به آرامش درونی دست یافتم ،چرا که خداوند حتماً از خلق من به این صورت ، هدف و منظوری داشته که به نفع من است . اگر چیزی را از خدا می خواهیم ، چنان چه اراده خداوند بر آن حکم راند ، همان خواهد شد و اگر چنین نباشد حتماً خیر و صلاح بزرگ تری در آن نهفته است که ما از آن بی خبریم.
اکنون من 21 ساله ام و تحصیلات خود را در رشته اقتصاد (برنامه ریزی اقتصاد) ادامه می دهم . هر زمان که فرصتی پیش آید از سهیم کردن دیگران در تجارب و خاطرات خود کوتاهی نمی کنم و سعی می کنم با حرف های خود ، جوانان و نو جوانان را در حل مسایل و مواجهه با چالش های پیش رو راهنمایی و کمک کنم .
خدا را باور کنیم
من اهداف و رؤیاهای زیادی در زندگی دارم. می خواهم شاهد خوبی بر عشق و علاقه ی خداوند به بندگانش باشم .می خواهم تا 25 سالگی استقلال مالی خود را با سرمایه گذاری در مسکن و مستغلات به دست آورم ، خودروی مخصوص تهیه کنم تا بتوانم خودم رانندگی کنم و چند کتاب پر فروش بنویسم . امیدوارم تا پایان سال نیز اولین کتاب خود را به نام «بدون دست ،بدون پا ،بدون نگرانی » به پایان برسانم .
من ایمان دارم اگر اشتیاق و حس انجام کاری در وجود شما شعله ور شود و این کار طبق خواست و اراده خدا باشد ، در زمان مناسب و به وقتش شما موفّق به انجام آن خواهید شد . ما انسان ها بیشتر بی دلیل ، توانایی های خود را دست کم می گیریم و بدتر این که برای قدرت و توانایی خود نیز محدودیّت قایل می شویم . متأسّفانه اگر قصد انجام کاری داریم ، به جای تکیه بر توانایی ها و ظرفیّت های خدادادی خود ،به ابزار و آلات و اشخاص در دسترس پناه می بریم و خدا را فراموش می کنیم . اگر خود را یک بار در دسترس خدا قرار دهید ، آن گاه خواهید فهمید که شما توانایی ها و قدرت و امکانات چه کسی را در اختیار دارید.
نقل از نشریه نامۀ جامعه
{روزنامه جام جم به تاریخ ( 30/5/1385 )}